ديديد که وقتی بدشانسی مياد سراغتون، گاهی تنها نمی آید و يکدفعه در يک روز يا
چندروز پشت سرهم مرتب بدشانسی می آوريد. در اين حالات من دوست دارم که
اصلا تکان نخورم، چون حس ميکنم هر حرکتیميتواندشروع و زمينه بدشانسی نويی باشد. فکرمیکنم ديگران نيز در اين حالت چنين
احساسی را دارند. يا آدم در اين لحظه بعد از بدشانسی اول آنقدر عصبی و هراسان ميشودکه خودبخود تمام ذهنش متوجه بدشانسی
اول و ثمراتش است و اينطور چون حواسش جمع نيست، مرتب خطاهای جديدی نيز ميکند.
راستی چرا در لحظات وحشت زدگی آدم خشکش میزند و نمی خواهد حرکتی کند. یا چرا به حالت ديگر آن یعنی بهحالت دلهره و عصبيت شديددچار
میشود که باعث ميشود آدمی
به چاله های جديدی بيافتد. منطق درونی این
حالات بدشانسی چیست،چون
در ظاهر ضد آدم عمل می کند.آری او
به ضد آدم عمل می کند، وقتی آدمیاسير نگاهش ميشودو به اينخاطر خطرات جديد را نمی
بيندو يا اسير احساس گناه ميشودو بخاطر حس عذاب وجدان متوجه خطرات
نو نميشود و يا در واقع با خطرات و ضررهای نو خودش را می خواهد تنبيه کند. آنتونی
هاپکینز هنرپیشهدر فيلم
خوبینقش آدمی را بازی ميکرد که در
جنگلی با هواپيمای شخصيش سقوط می کند و همراه با فرد ديگری برای ادامه حيات و
نجاتشان می جنگند، در اوايل فيلم بعد از سقوط او اين جمله را ميگويد که نزديک به
هفتاد درصد آدمهايی که در شرايط اينگونه و در مواقع بدشانسيشان از بين
ميروند يا شکست ميخوردند، بدانخاطر است که دچار احساس گناه و عذاب وجدان ميشوند.زيرا
بجای آنکه نيرويشان را متمرکز برآن کنند که چگونه از اين مخمصصه در آيند به خويش
شلاق اخلاقی ميزنند و يا به بدشانسيشان و به زمين و زمان فحش ميدهند و عصبی و
شتابزده عمل می کنند و به اين خاطر از بين ميروند. در اين معنا، بايد منطق بدشانسي خويش
را فهميد، اما نبايد اسير نگاهش شد و خويش را زجر داد و يا
شتابزده برای رهايی از آن عمل کرد. در هر دو حالت بدان معناست که اسير بدشانسی
خويش هستيد. راه سوم اين است که ابتدا به منطق بدشانسی خويش تن داد و آنرا
قبول کرد و در اين لحظات محتاط شد و گاه مثل درويشی يا مرتاضی روزها در جای
خويش نشست و کمتر حرکت کرد. مرحله دوم اما اين است که بدرون بدشانسی خويش
رفت و بجای اسير نگاه او بودن، اکنون با قبول بدشانسی خويش به عنوان مرحله ای از
زندگی خويش، آنرا در اختيار گرفت و از آن نيرو و شورهايی که در حالت
بدشانسی وجود دارند و آرامش و اعتماد بنفس را از آدم می گيرند و وجود آدمی را
مالامال از احساسات دلهره و هراس و يا آرزوی بی خطر کردن همه حوادث و يا ميل
بدويدن و فرارکردن می کنداستفاده
کرد.اين
نيروهامیتوانند اکنون در خدمت انسان
بدشانس يا بهتر بگويم اين غول زمينی خندان و در لحظه کنونی بدشانس به
وسايل و نيروهای او برای تغيير واقعيت و به خدمت گرفتن حوادث در مسير خواستهای
خويش تبديل شوند و دگرديسی يانبد. در اين مسير دگرديسي، بدشانسی از
اهريمنی به فرشته ای و به ياور سرور خويش اين فرزند زندگی تبديل ميشود و اين کودک
خندان و عارف زمينی با تن دادن به حالت بدشانسی خويش و زيبا کردن آن، اکنون با
قدرت دلهره و ترس خويش همه چيزهای ترس آور را و واقعيت را در خدمت ميگيرد و
سعی می کند به بهترين وجهی از درون بدشانسی خويش عبور کند و از اين راه هم کمتر
ضربه بخورد و از خويش دفاع کند و هم از طريق بدشانسی بسوی خوش شانسی نوی
خويش و امکان نوی خويش حرکت کند. اينگونه بایستیدر ذهن همه حالات مختلف،از بدترين حالتها را تا بهترين حالت
که همه چی سريع به نفع ماتمام میشود و حتی بدشانسیمیتواندگذرگاهی بسوی خوش شانسی جديد
باشد، را در ذهن بازی کردو خويش را آماده آن ساخت.بقول فريتز پرلز به تصويری از درون
تن دادن به گونه ای تمرين عمل در ذهن است و پيشدرامدی برای عمل واقعي. از طرف ديگر
مطمئنا تا اين دوره بدشانسی تمام بشود، هر انسانی دورههاي
متفاوت و جزر و مدهای احساسی مختلفی را طی ميکندکه در آن بشدت دچار احساس دلهره و
ترس ميشود.با تن دادن به حالت خويش و قبول ضرورت آن اکنون ميتوانیم از شور دلهره و ترسمانبرای اين استفاده کنیم که با کمک آنهامحيط اطراف و واقعيتمانرا بهتر در دست بگيریم و به سود خويش از آن
استفاده کنیم.يعنی مثل هنرمند و نقاشی ماهر انسان
ميتواند دلهره و ترس خويش را در اين حالت برای آن استفاده کند که لحظه اش را
پررنگتر و پرشورتر کند، ترسش را به ديگری انتقال دهد و حتی دچار عصبيت و فلجی لحظه
ايش بکند و يا بگذارد دلهره اش چون هاله ای بدور او حلقه زند و تا زمانی که از اين
حالت بدشانسی بيرون نيامده است، از اين شورهای خويش بسان سپری احساسی استفاده کند،
زيرا آنکه ترس حس می کند، ميتواند آنرا نيز فراافکنی و يا انتقال دهد. باری در
نهايت بهترين راه برای برخورد به بدشانسی خويش، قبول آن و در خدمت گرفتن آن
و تبديل آن به بدشانسی خندان و گذرگاهی بسوی خوش شانسی نو می باشد. اين نگاه
بسيار قويتر از تفکر مثبت در روان درمانيست. زيرا اينجا احساسات بشدت و با قدرتشان
حس و لمس ميشوند و منطقشان درک ميشود و انسان می تواند با توانايی بدست گرفتن اين
شور و شعور احساس و لحظه شان به تغيير واقعيت و خودشان يپردازند. اين بدان
معنا نيست که بايد مثل سرنوشت گرايان حتما اعتماد داشت که حتما حقمان بوده بدشانسی
بياوريم و غيره. اگر بخواهيم ميتوانيم با نگاهی فاتاليستی نيز بدان نگاه کنيم، اما
به اين شيوه بدان می نگريم که اين لحظه و حالت نيز ضرورت خويش را داشته است،
حتی اگر تصادفی بوده، زيرا تصادف اسم ديگر سرنوشت است و سرنوشت در قالب تصادف خويش
را نشان ميدهد. با اين نگاه نيازی به فاتاليسم مطلق نيست که پاسيو منتظر می ماند
که چه پيش آيد، بلکه اين سرنوشت گرايی خندان به سرنوشت و ضرورت خويش تن می
دهد و همزمان با استفاده از لحظه و حالتش و با خواست تبديل اين مشکل وبدشانسی و
لحظه به وسيله دست يابی به لذتی و قدرتی نو، آنگاه سرورانه و اکتيو حاکم بر سرنوشت
خويش ميشود و آنرا ميسازد. می توان حتی قبول داشت که اين بدشانسی تصادفی بيش نبوده
است و اکنون به خويش گفت که اين تصادف اتفاق افتاده است و من بدان دچارم، پس ضرورت
اکنون من است و من ميخواهم هم کمترين ضربه را بخورم و هم از اين تصادف بسان امکانی
برای دست يابی به لذت و قدرتی نو استفاده کنم. در نهايت هر دونگاه خندان و زمينی
به يک جواب و به يک شيوه برخورد و نگاه به حالات خويش تبديل ميشود. اينجا موضوع
اين است که انسان و اين فرزند زندگی به هر حالتی و هر مشکلی به عنوان
راهی و امکانی برای دست يابی به خواست و ميل خويش و گذرگاهی برای دستيابی به
لذت، عشق و قدرت می نگرد و اينگونه خندان به حالت خويش تن ميدهد و سواری بر
امواج احساسی خويش را ياد ميگيرد. او اينقدر بر اسب چموش و قدرتمند
احساسات و حالات خويش سواری ميکند و بزمين ميخورد، تا آنگاه که بتواند سواری
بر اسب خويش را ياد بگيرد و چون سوارکاری ماهر يکی شده با اسب خويش به خواست
و هدف خويش دست يابد و يا چون موج سواری ماهر و عاشق دريا و موج بر موجهای زندگی
براند و بگذارد رانده و حمل شود، زيرا به منطق جسم، احساساتش و زندگی اعتماد دارد.
باري آنگاه که به بدشانسی وبه جذر ومد احساسی و فکری دچار ميشوید، به
بدشانسی و حالات خویش تن دهید،گاه به خود و گاه به زمان فحش دهیدو گاه ميل کنید کهمثل شترمرغ سرتانرا زير شن کنید و يا مثل آهويی که خطر را
احساس ميکند، بدوید و بجهید و يا چون لاک پشت به لاک خويش فرو روید و
يا چون روباهی مکار به راههای مختلف بيانديشید که چگونه کمتر ضرر کنیدو کمتر ضربه بخورید.بخود
بگویید:«من همه اين حالاتم را
عاشقانه در آغوش ميگيرم ،حتی وقتی از آنها ميترسم . من انها در
خدمت خويش ميگيرم و اسير نگاهشان نميشوم و می خواهم که همه اين حالات و صداها و
شورهای من به من کمک کنند و در خدمت من، مرا هم محافظت کنند و هم به لذت و قدرتی
نو برسانند. چون بسان يک عارف زمينی من در هر لحظه در پی دست يابی به اوج عشق و
قدرت و لذتم و اينگونه نيز در بدشانسيم مايلم با قلبی گرم و مغزی سرد به
بهترين راه حل رفع مشکلاتم و لمس تجربه ای نو و لذتی نو دست يابم. پس گاه لعنت کنان
و گاه ستايش کنان و در هر دو حال خندان و عاشقانه به منطق بدشانسی خويش تن می دهم
و بدشانسی خندان و گذرگاهی بسوی لذتی و سعادتی نو را می آفرينم. و اگر نتوانستم،
چه باک. تمرينی خواهد بود برای بدشانسی و شانس بعدي. شورها و احساسات من چون خودم
قوي، شرور، زيبا و حيله گرند و براحتی تن به آن نميدهند که در خدمت من باشند بلکه
چون خودم ميل ان دارند سرور و حاکم بر همه چيز باشند. پس با من نرد قدرت و سروری
می بازند و مثل ملکه زنان آمازون که تنها به معشوقی تن ميداد که در جنگ قدرت
بر او چيره شود، اين شورها و حتی ترسهای من نيز تنها وقتی به فرشتگان من و ياران
من تبديل ميشوند که من در بازی قدرت و عشق بر آنها چيره شوم و انها را رام خويش کنم
و نامگذاری و زيبا سازم. هر شور قدرتمند است و تنها به قدرت والاتر و شرورتر از
خويش تن ميدهد و اگر نتوانی او را به فرشته و ياورت در بازی تبديل کني، او
اهريمن بودن و شرور بودن و اسير کردن تو را بر هر بازی ديگری ترجيح ميدهد. فکر
ميکنم بويژه اين چندروز اينده بارها بزمين بخورم و بلرزم، تا آنگاه که اين ملکه
زيبا و مستقل آمازونی خويش را به چنگ آورم و آنگاه با تن دادن به عشق و وابستگيم
به او، او را به زيباترين و پرشورترين قدرتهای خويش در اين لحظه تبديل کنم». زيبايی زندگی در همين
است که چه در بازی درونی و يا بروني، چه در نبرد با يک اهريمن درونی و يا معشوق
برونی در هر حالت موضوع نبرد با شوری و قدرتی از خويش است که هم شطرنج بازی ماهر
ميخواهدو هم رقصنده و وسوسه گری جاه طلب و قدرتمند و عاشق. کسی که هم
بتواند تسخير کند و هم بگذارد تسخير شود و به زمين و زندگی اعتماد کند. باری
موجی نو از راه ميرسد و بازی ايی نو مالامال از دلهره و هراس و انتظارو این
بازی زیبا بازیگری زمینی و خندان می طلبد که به حالات و ضرورتهای خویش تن میدهد و
هم انها را زیبا می سازد و سرورشان می باشد. باری بدشانسیتان را بپذیرید و زیبایش
کنید و در خدمت خویش و گذرگاهی به سوی خوش شانسی و سعادتی نو سازید.
وحشت زدگی لذت طلب و خندان!
تا حالا حالت پانيک آتاک يا باصطلاح عمومی وحشت زدگی بهشما دست
دادهاست؟. حتما، وگرنه یکی از مهمترین حالات انسانی و
اگزیستانسیال را تجربه نکرده ایدنيستيد. هر کسی ميتوانددچار حس وحشت زدگی يا پانيک آتاک بشود، تنها درجاتش فرق
می کند ، از حالت وحشت زدگی معمولی موقع احساس خطری برای جان و مال
خويش يا عزيزان خويش تا پانيک آتاک بيمارگونه که باعث ميشه، بيماران پانيکی گاه
ماهها برای مثال از خونه خارج نشن و يا مرتب تحت درمان روانکاوی و قرص درمانی
باشند. حالت معمولي و بيمارگونه وحشت زدگی دارای شباهتها و تفاوتهای کمّی و کيفی
اند. در شباهت کمّی آنها معمولا در حالت وحشت زدگی علائم فيزيکی مانند عرق کردن، بالا
رفتن ضربان قلب، احساس تهوع يا ادرار و بالا رفتن ترس و غيره بروز می
کنند و علائم روانی آن در حالاتی مثل حس انتطار فاجعه ای و حس ناتوان بودن و
ضربه پذير بودن و يا بی پناه بودن خويش را نشان ميدهند، تفاوت کمّی آن در ميان
حالت معمولی و بيمارگونه اش در شدت و دوام اين حالات است. يک آدم معمولی در
حالت خطر و ترس شديد اين حالات را تجربه می کند و بعد از پايان يافتن خطر اين حالت
جايش را به آرامش می دهد، اما در حالت بيمارگونه بدون علت برونی اين حالتها می
تواند ماهها يا سالها ادامه يابد و گويی از يکطرف بيمار چنان شرطی شده است که
کافيست به موضوع خطر يا فاجعه ای بيانديشد تا سريعا به پانيک آتاک مبتلا شود و يا از
طرف ديگر چنان ترسو و زهره ترک شده است که مرتب در هر حالت
سرماخوردگی يا دردسری کوچک سريعا به پانيک آتاک روبرو ميشود و اين حالات می توانند
سالها تداوم يابد. تصور کنيد حالت آدمی مبتلا به پانيک آتاک را که سالها با اين
حساسيت درونی مرتب در حال ترس و وحشت درونی ميزيد و احتياج به روان درمانی و
قرص درمانی دارد. تفاوت کيفی حالت معمولی و حالت بيمارگونه در آن است که پانيک
آتاک در حالت معمولی واکنشی متناسب و يا حدااکثر غلوگويانه نسبت به يک خطر
واقعی و ترس شديد است، در حاليکه پانيک آتاک بيمارگونه پاسخ به يک خطر واقعی
نيست بلکه پاسخ به يک معضل و مشکل روانيست،خواه مثل رفتارگرايان آن را نتيجه شرطی
شدن بيمار و پاسخ وحشت زده به هر علامت خطر درونی يا برونی دانست و يا مثل
روانکاوان آن را بمثابه يک سازش برای پوشاندن يک جنگ درونی ميان آرزوها
و اشتياقاتی ممنوعه و اخلاق حاکم و ارضاء پنهان آن قلمداد کرد. سازشی که
بکمک حس وحشت زدگی هم جلوی ابراز اين اشتياقات درونی را ميگيرد و هم مانع
سرزنش شديدی اخلاقی فرامن خويش ميشود، زيرا بيمار و وحشت زده است. علل روانی ديگری
نيز مانند هراس از ناتوانی در جوامع بازده طلبنده امروزی و يا انواع و اشکال فوبی
می تواند، زمينه ساز نوع بيمارگونه اين پانيک آتاک باشند. موضوع من اما آن
است که پانيک آتاک حتی در حالت بيمارگونه اش دارای منطقی و خردی درونيست که بايد
آن را درک کرد و او را قبول کرد، تا آنکه در گام بعدی با به خدمت گرفتن وحشت
زدگی خويش به وحشت زدگی خندان و سبکبال فرزندان خدا دست يافت و به پانيک آتاک
شيرين عارفان زميني. هر وحشت زدگی حکايت از وجود خظری می کند، حتی اگر اين خطر
واقعی و يا مشخص نباشد. احساسات اگزيستانسياليستی وجودی مانند حس تنهايی و يا حس
مرگ می توانند باعث ايجاد اين وحشت زدگيهای بيدليل شوند و يا احساس بی عشقی و بی
کسي. پس گام اول در ارتباط با وحشت زدگی ، گفتمان با وحشت زدگی خويش و درک خواست و
سخن اوست که از چه می ترسد و يا می خواهد ما را با ترساندن متوجه چه خطر
يا ضرورت تحولی کند. ذر اين گفتمان صادقانه با خويش و قبول وحشت زدگی خويش و منطق
او، انسان وحشت زدگيش را از اهريمنی به ياری و همراهی وفادار و محافظ خويش تبديل
ميکند و با کمک او پی می برد، وجودش با چه معضلات عشقی يا وجودی درگير است که او
می خواهد چشم بر آنها بپوشاند. با اين نگاه در واقع وحشت زدگی وسيله ای برای
ارتباط با ناخوداگاه خويش ميشود و دريچه ای بسوی او و نه وسيله فرار از او. گام
دوم آن است که اکنون آن چه را که سبب وحشت و پانيکتان ميشود، گام بگام در وجود
خويش بسان شورها و ياران جديد خويش جذب کنيد و آنها را زيبا
سازيد. اينگونه وقتی احساس وحشت زدگی بهتان دست می دهد، بدان تن دهيد و همزمان
اسير نگاهش نشود، بلکه سرورش باقی بمانيد. اگر وحشت زدگيتان بشما ميگويد، به لاک
خود فرو رويد، پس به لاک خود فرو رويد، خود را قايم کنيد و آنگاه در غار خويش با
اين يار و همراه خويش به گفتگو نشينيد که برای بيرون آمدن و خنديدن دوباره
نياز به چه تغييرات روحی و دگرديسی داريد. همانطور که در حالت واقعي، احساس وحشت
زدگی واکنشی نسبت به يک خطر است و شما را وامی دارد که يا پا بفرار بگزاريد و يا
خودتان را به موش مردگی بزنيد و تا خطر رفع نشده است ، ضربان شديد قلب ادامه می يابد،
همانطور نيز وحشت زدگی درونی تا زمانی که تو را به جايی امن نرساند، مجبور به زدن
زنگ خطر و ايجاد پانيک آتاک است، زيرا در درون نيز خطرات واقعی وجودی و ناخودآگاه
فراوانی نهفته است. در واقع درون و برون يکيست. ابتدا آنگاه که با قبول
احساس وحشت زدگی خويش و سوار بر اسب پرهيجان و سبکپای پانيک آتاک خويش به سوی
مأمنی نو و حالتی نو بتازيد، مأمنی که معمولا بشکل ، دنيايی نو، عشقی نو،
قدرتی نو و اعتمادبنفسی نو و يا جذب قدرتی و شوری نو می باشد، ابتدا در اين
حالت و جهان نو و دگرديسی نو شما ديگر بار به لذت آرامش و احساس بی خطر بودن
و احساس ديگر بار در آغوش زندگی بودن دست می يابيد. وحشت زدگی تنها فرار از يک خطر
نيست، بلکه مانند هر بيماری و احساس ديگر انسان هدفمند است و در پی لذتی و اشتياقی
نو ميجويد، حتی اگر اين اشتياق خلقت مشترک انسان و ناخوداگاه يا جسم اوست که در
مسير بيماری آفريده و زيبا ميشود. به اين خاطر بر خلاف فرويد تنها آگاه کردن
ناآگاهی کافی نيست، زيرا ميتوان از راز وحشت زدگی يا بيماری خويش آگاه شد
ولی همچنان بدان مبتلا باقی ماند، زيرا بيماری هم بقول لاکان خود محل لذت
بردن و اشتياق است و هم می خواهد به باور و تجربه جسم گرايانه من به اشتياقی
نو و لذتی نو دست يابد و تا بدان دست نيابد، نه حاضر به از دست دادن لذت
بيماری و لذت وحشت زده بودن خويش است و نه می تواند به وظيفه خويش و اعلام خطر و
محافظت از سرور و جسم خويش در برابر خطری عمل نکند. از اينرو هر بيماری هم
محل لذتيستو
هم وسيله ای برای دست يابی به اشتياقی و لذتي، زيرا حکايت از وجود کمبود و ضرورت
دستيابی به عشقي، شوری ديگر از خويش و يا حالتی نو از هيرارشی درونی و سروری می
کند. فراموش نکنيد وحشت زده بودن اوج حس و لمس خويش است و از اينرو مالامال
از لذت و حس بودن و زيستن است، حتی اگر اين لذت دردناک است. دردناکيش
اما آن بخشی است که می خواهد با دست يابی به محلی امن و دگرديسی نو به لذتی والاتر
تبديل شود. بدينخاطر انسان وحشت زده بدنبال جهانی بی خطر و امن و آرامشی نو
ميگيردد و اينگونه با قبول منطق پانيک خويش به جهان خويش و بهشت خويش دست می يابد.
باری راه دست يابی به بهشت خويش از عبور از جهنم خويش ميگذرد و راه عبور به رهايی
از پانيک از طريق قبول وحشت زدگی خويش و عبور اين مسير. پس دوستان خندان و سبکبال
به وحشت زدگی خويش تن دهيد، فرار کنيد، قايم شويد، ضدقهرمان شويد، بترسيد و
از وحشت خشکتان بزند و يا جيغ بزنيد و اينگونه گام به گام به جهان امن نوی خويش و
رهايی از خطر دست يابيد و يا در نهايت برای رهايی از وحشت و دست
يابی به لذتی و آرامشی نو سوار بر اسب زيبای پانيک خويش به جهان امن
شخصی و رويايی خويش بتازيد و آنجا به امنيت و اعتماد بنفس تازه خويش دست يابيد و
به وصال معشوق خويش. آنگاه آنجا در اين بهشت زمينی خويش و رها يافته از هر
حس قهرمانی به لذت خدايی خويش دست يابيد، زيرا برای دست يابی به لذت خدايی بايد بر
قهرمان درون خويش چيره گشت و سراپا جسم و احساس شد و سبکبال. و راستی اگر کسی در
اين جهان روياييتان، انگاه که به درختي لم داده ايد و در آغوش معشوق خويش به صدای
جوی مجاور گوش ميدهد، به شما گفت که جهانتان و آرامشتان تنها رويايی و توهمی بيش
نيست، نگاهی خندان به او اندازيد و بگذاريد او در چشمان شما وحشت زدگی
و پانيک را لحظه ای لمس کند و اينگونه با شور وحشت زدگيتان هر حريفی را وحشت زده
سازيد و با خنده و ترساندشان وادارشان کنيد به راه خويش روند و وحشت
زيبای خويش و در نهايت بهشت زمينی نوی خويش را دريابند. باری با ما وحشت و پانيک
زيبا و خندان و شرور آفريده ميشود، با ما عارفان و عاشقان و لذت پرستان زميني.